خمیری که نمیخواست نان شود
نویسنده ابراهیم قائمی
خمیری که نمیخواست نان شود (نویسنده ابراهیم قائمی)
شاطر عباس مثل همیشه جلوی تنور نانوایی سنگکی ایستاده بود و با مهارت خمیر را روی تخته صاف پاروی نانوایی پهن میکرد. او سرپنجههایش را مثل یک آهنگساز مهربان با مهارت و به نرمی داخل خمیر فشار میداد. بعد انگار که با خمیر حرف بزند صورتش را نزدیک خمیر میبرد و زیر لب هم چیزی میگفت. بعد از چند لحظه پاروی نانوایی را عقب و جلو میکرد. آخر سر هم نوبت این بود تا خمیر را روی قلوه سنگهای داغ پهن کند. به همین راحتی.
هر روز صبح زود زود، خمیرگیر که مردی درشت اندام و سریع بود، قبل از اینکه خورشید کاملاً بیدار شود به نانوایی میآمد و خمیر را آماده میکرد. زن و مردها هم یکییکی میآمدند و صف نانوایی تشکیل میشد. شاطر عباس هم نان خوب و خوش عطری تحویل مشتریها میداد.
صبح جمعه اول تابستان اتفاق عجیبی افتاد. آقا ناصر خمیرگیر نانوایی و مردم همه حاضر بودند و خورشید هم بالا و بالاتر آمده بود ولی از شاطر عباس خبری نبود. یواش یواش بین مشتریها همهمه شد که چرا شاطر نیامده است.
یکی گفت: حتماً خواب مانده است
یک حاج خانم گفت: حتماً حالش خوب نبوده
مردی تازه وارد از آخر صف بلند صدا زد: بچههای ما کلاس دارند باید زودتر صبحانه بخورند.
یکی گفت: آخر مگر تابستان هم کسی کلاس و مدرسه میرود؟
یک آقایی که با لباس ورزشی بود گفت منظورشان کلاس فوتبال است.
خلاصه هر کسی حرفی میزد. تا اینکه بعد از نیم ساعت معطلی سر و کله پسر شاطر عباس پیدا شد. شاطر او را فرستاده بود که به مردم بگوید از دیشب گلاب به رویتان حالت تهوع دارد و و نمیتواند برای پخت نان بیاید؛ مردم به سراغ نانوایی آقا رحیم که چند کوچه بالاتر است بروند. آنهایی که عجله داشتند زود رفتند نانوایی آقا رحیم ولی چند نفری ماندند.
حاج خانم که سن و سال مادر ناصر را داشت روسریاش را مرتب کرد و آرام گفت:« آقا ناصر تو این همه وقت شاگرد نانوایی بودی تا الان باید شاطری را یاد گرفته باشی» آقای معلمی هم که توی صف بود گفت ما به همین نانوایی عادت داریم حاج خانم راست میگوید خودت تلاش کن شاید توانستی حالا ایرادی ندارد اگر نانت مثل نان شاطر عباس نشد.
جناب سرهنگ هم که توی صف ایستاده بود تأیید کرد و گفت من هم توی پادگان چند باری کمک سربازهای نانوایی کردهام، البته آنجا نان لواش میپختند. ولی میتوانم برای نان در آوردن کمکت کنم. نباید کار سختی باشد.
ناصر کمی دست به سرش کشید و کمی با خمیرهای روی آستینش ور رفت و دستی به پاروی شاطر عباس کشید. میخواست منمن کند که پیرمردی که ته صف بود و به حرفها گوش میکرد ادامه داد؛ پسرم تو شروع کن خدا هم کمکت میکنه.
ناصر هم عزمش را جمع کرد و خم شد داخل پاتیل خمیر و خواست دو دستی یک تکه خمیر را بالا بکشد. ولی هر کاری کرد خمیر بالا نیامد که نیامد. خمیرها کش میآمدند ولی انگار حاضر نبودند از دیگ خمیر بالا بیایند. مثل این بود که دست به دست هم داده باشند و دور دیگ را بگیرند. محکم محکم. ولی ناصر کم نیاورد یک یا علی گفت و هر طور بود به زور یک تکه خمیر به اندازه یک نان معمولی پنج هزار تومانی جدا کرد و انداخت روی صفحه پارو. حسابی عرق کرده بود و نفسنفس میزد ولی لبخند رضایتش را سرهنگ زیر نظر داشت. آقای معلم هم توی دلش احسنتی گفت ولی کسی نفهمید که چرا اینقدر خمیرها سفت و چسبنده شده بودند.
ناصر با رضایت دستهایش را توی ظرف آب پلاستیکی کنارش زد و کمی محکم روی خمیر کشید که صاف شود ولی خمیر از جایش تکان نخورد که نخورد. ناصر کمی قرمز شد و محکم پنجههایش را به سمت خمیر برد که صافش کند ولی خمیر مقاومت میکرد. عصبانیتر شد و همینکه محکم با کف دست راست و چپش روی خمیر زد یکتکه خمیر جدا شد و خورد روی پلک چشم راستش. حسابی کلافه شده بود.حاج خانم زیر لب بر شیطان لعنتی فرستاد و گفت پناه بر خدا. پسر شاطر عباس که هنوز نرفته بود و از اول داشت با دقت به همه چیز نگاه میکرد خندهاش گرفت و جوری خندید که همه فهمیدند. کمی خجالت کشید و با صدای ریزی از ناصر خداحافظی کرد و رفت سمت خانه. ناصر میخواست چیزی بگوید ولی حرفش را قورت داد و دوباره رفت سر وقت خمیر. هر طور بود خمیر را پهن کرد. حسابی بازوهایش درد گرفته بودند.
حالا وقت این بود که خمیر را داخل تنور بگذارد و نفس راحتی بکشد. دسته پارو را محکم گرفت و عقب برد. همین که نوک پارو به دهانهی تنگ تنور که خودش هم شبیه یک نان سنگک بزرگ است رسید، پارو کمی چرخید و خمیر کج شد. در همین لحظه انگار خمیر از فرصت استفاده کرده باشد، دستش را به دهانهی تنور گرفت. حالا ناصر هر چقدر زور میزد پارو داخل نمیرفت
آقای معلم و سرهنگ که این صحنه را دیدند با حاج خانم به کمک ناصر آمدند و شروع کردند به هل دادن دستهی پارو ولی هر کاری کردند خمیر داخل تنور نرفت که نرفت
در همین درگیری و گیرودار بین خمیر و مشتریها پای ناصر خمیرگیر که میخواست شاطر شود روی سنگ کف مغازه که از عرق خودش و آب خمیرها خیس شده بود سر خورد و پخش زمین شد. چند تکه خمیر هم که به شکل ستاره در آمده بودند دور سرش شروع کردند به چرخیدن.
ناصر بی حال روی زمین افتاده بود. حاج خانم زیر آب برایش دعا میخواند و با پر چادرش بادش میزد. سرهنگ رفت برایش آب قند بیاورد و آقای معلم هم دستانش را جلوی چشم ناصر گرفته بود و می پرسید اینها چند تا است که ببیند میتواند حرف بزند یا نه. ناصر کم چشمهایش را باز کرد شاطر عباس و پسرش را بالای سرش دید که با کلاه سبز سیدی گردی ایستاده و دود اسفند ملایمی را فوت میکند به سمت ناصر. خاله سوسن که بقالیشان کنار نانوایی است وقتی صدای جیغ ناصر را شنیده بود برای کمک آماده بود. اما حاج خانم وقتی دیده بود خودش از ترس دارد پس میافتد گفته بود برو اسپند دود کن و بیاور. ناصر کمکم به هوش آمد. خمیرهای ستارهای هم با دیدن شاطر عباس خوشحال و خندان برگشته بودند سر جایشان. آنها شاطر عباس را خوب میشناسند. چون خیلی سال است که خمیرها داستان شاطر عباس را گوش به گوش و گندم به گندم برای هم نقل میکنند.
همه دور شاطر عباس جمع شدند و ماجرایی را که اولش پسر شاطر عباس برای پدرش تعریف کرده بود را مفصل توضیح دادند. شاطر زد زیر خنده و یاد جوانی های خودش افتاد. گفت خدا رو شکر حالم بهتر شده است و یک تکه خمیر برداشت و شروع کرد به نان پختن. سه تا نان خاشخاشی پخت و سفره را پهن کرد و کره و مربا هم سر سفره گذاشت. بعد رو کرد به ناصر و گفت حالا که میخواهی شاطر شوی باید راز شاطری را هم بدانی.
هر کاری راه و رسمی دارد پسر. فرستادن خمیر خام توی دل آتش هم به این راحتی نیست که. مگر داستان حضرت ابراهیم را تا حالا برایت نگفتهام؟ همینطور نیست که الکی الکی کسی توی آتش برود و آتش برایش گلستان شود. باید خمیرها را راضی کنی تا قبول کنند پخته شوند.
ناصر که هنوز سرش درد میکرد و به دستهی پارویی که چرخیده بود و لحظهی آخر توی سرش خورده بود لگدی زد و گفت: شاطر فکر کنم حالتون هنوز خوب خوب نشده. آخر چطور خمیر را راضی کنم؟!
شاطر گفت وقتی سرت را توی پاتیل میکنی به آنها بگو:« یادتان می آید شماها گندم نازی بودید و زیر خاک نمیرفتید؟ اما وقتی قبول کردید و رفتید زیر خاک دو تا دوست خوب پیدا کردید و کمکم خیس شدید و گرم شدید. یواش یواش هم چیزی توی دلتان تکان خورد و سبز شدید و هر کدامتان هفتاد تا شدید.» حالا هم اگر بگذارید که من شما را صاف کنم و بروید توی تنور آنجا از این شل و ولی در میآیید. اینجوری کسی شما را نمیخرد ولی اگر نان بشوید قول میدهم یک آدمی بیاید و شما را بخرد، بعد شما را بگذارد توی یک زنبیل خوشکل و ببرد پیش زن و بچهاش. شاید هم یک مادربزرگ شما را بخرد و ببوسد و روی چشمش بگذارد، بعد ببردتان برای نوههایش. با شما ساندویچ درست کند. ساندویچ پنیر و گردو. بچهها هم شما را بخورند. قوت بگیرند و شوت بزنند زیر توپ یا وسط گود باستانی چرخ بزنند. یا با دو چرخه ویراژ بدهند.
شاطر عباس همینطور که داشت صحبت میکرد. دید ناصر رفته سر پاتیل خمیر. حالا خمیرها و ناصر حسابی با هم رفیق شده بودند.