شعر کاش میشد لحظهای از دست تنهایی گریخت از فاضل نظری
همنشینی با کسی دلتنگیام را کم نکرد
شاخهایی خشکید و از چنگ شکوفایی گریخت
خوشبهحال هرکه از غمهای دنیایی گریخت
همنشینی با کسی دلتنگیام را کم نکرد
کاش میشد لحظهای از دست تنهایی گریخت
بیوفایی شد جواب مهربانی، حیف شد
خواستی از پای آهو بند بگشایی گریخت
هرکه حسنی داشت راهش را زلیخایی گرفت
ماهرویی کو که از تاوان زیبایی گریخت
رود روزی از خودش پرسید هجرت تا کجا؟
بعد شد مرداب و از بیهودهپیمایی گریخت
با طناب مرگ بیرون آمد از گودال عمر
ماهی دلمرده از تنگ تماشایی گریخت